اولین نیمکت

آشنایی با "استاد"

می دونستم اگه بخوام استاد رو ببینم باید صبح زود بیام پارک شهر و روی نیمکت همیشگی پیداش کنم. اما امروز روی نیمکت نیست.

حالا هرچی میگردم پیداش نمی کنم. می دونم این ور و اونور میره وبا هم سن وسالای خودش گپ میزنه و گاهی با هاشون صبحونه 

می خوره.

یه دسته وزرشکارای صبحگاهی مسن میان و رد میشن. یکی از دوستان نیمکتی استاد رو میبینم. بلند می پرسم: سلام آقای مشرقی

 استاد رو ندیدید؟  که فقط دست تکون میده که ، نه!  دوباره بلند می پرسم: کی صبحونه می خورید؟   باز با علامت دست می فهمونه

 که یه دور دیگه مونده!   سرخ شده ونفس نفس میزنه، هفتاد سالشه. از دوستای قدیمی استاده. جونش برای استاد در میره  ولی

 امان از وقتی که با استاد قهر میکنند و بیا وببین چه ماجراهایی دارند. اصلا اون بود که استاد رو به هم کلاسی من معرفی کرده بود و

 هم کلاسی من که بچه شهرستان بود، تمام این مدت رو برای یه سری تحقیق وتحلیل وراهنمائی خواستن وخلاصه همه چیز ،پیش

 استاد می اومد وقبل از رفتن به شهرشون، استاد رو به من معرفی کرد ومثل یه گنج برای من به ارث گذاشت. واقعا برای خودش 

گنجیه این استاد.

می دونستم کجا جمع میشن وصبحانه می خورن. راه افتادم...

استاد به موبایل اعتقادی نداره فقط نزدیک ظهر دخترش به موبایل دوستاش زنگ میزنه و ازش باخبر میشه ...   

پس تماس با موبایل هم بی معنیه. باید خودم پیداش کنم.   استاد شخصیت منحصر به فردی داره، باظاهر دوست داشتنی.

صورت گرد کوچک ، قد متوسط، لاغر باکت وشلوارساده وتمیز ،جوراب سفید کفش اسپرت چرمی، عینک شیشه گرد ظریف،

ساعت بندچرمی قدیمی،عصا وکلاه فصلی روی سرکه هر فصل عوض میکنه ومن عاشق کلاه طرح حصیری تابستونی اون هستم.

اغلب یه روزنامه یا مجله ای ،چیزی زیر بغل داره...

پاتوق آقای مشرقی ودوستاش نزدیک وسایل بازی کودکان و دور یک میز شطرنج سیمانی

درضلع جنوبی پارکه.  پارک این موقع بهار واقعا زیباست. گلهای کاشته شده توی باغچه ها

خیره کننده است. ازمسیری میرم که بیشترین گلها رو میشه دید.

خصوصیات روحی و اخلاقی استاد رو  نمیشه همین طوری تعریف کرد،چون استاد گاهی

خیلی جدی گاهی شوخ میشه وتشخیص اون در همون لحظه کمی صبر می خواد.

گاهی مثل یک بچه وساده  حرف می زنه،گاهی مثل یه خطیب صحبت میکنه.اما اینو بگم

استادبه راحتی به حرف نمیاد وگاهی باید چندبار سوال رو از زوایای مختلف بپرسی .

گاهی سوال تو رو با سوال و یا یک تک بیت شعر جواب میده،طوری که خودت باید بفهمی

منظورش چی بوده وگاهی از جواب دادن طفره میره و تو رو تو خماری میزاره، مثل زمانی

که اوج مذاکرات هسته ای بود ومن ازش سوال کردم که : استادنتیجه 1+5 چی میشه؟

که خیلی ساده گفت: 6 ، ودیگه جواب نداد!.....

هنوز به محل پاتوق نرسیدم که استاد رو می بینم که جلوی یکی از باغچه های زیبای پر از

گل،با یک پا زانو زده وبا یک دست عصا رو عمودی نگه داشته وتکیه زده و با دست دیگه

چیزی رو برمیداره. 

باخودم میگم یعنی استاد هم ازین گلها خوشش اومده داره می چینه؟ از استاد بعیده

... تقریبا پشت سر استاد هستم که داره شعری می خونه : گل عزیزاست غنیمت

شمریدش صحبت، که به باغ آمد ازین راه وازآن خواهدشد...  که گفتم: سلام استاد

، شما هم گلها رو می چینید؟! 

استاد نیم تنه رو بالا آورد وبرگشت ومن دیدم تو دستش مقداری آشغال میوه و

تکه ای ازکاغذ بیسکوئیت هست، وگفت: 

چهره گل باغ وبستان را مصفا می کند- پس بباید تا نگهبانش شوی ای هوشیار

-علیک سلام!...

هرچی لازم بودبفهمم ، فهمیدم.استاد داشت آشغال هایی رو که روی گلهای 

باغچه انداخته بودند،جمع می کرد. گفتم:ببخشید ندیدم چه کار می کردید.

اشاره کرد می خواهد بلند شود. دستشو گرفتم وبعدآشغالها رو تو سطل

زباله انداختم.   گفتم :استاد کمکم کن.نشریه دانشکده از هفته بعد دوباره

منتشر میشه ومن تو این سال جدید هنوز یه مطلب جدید ننوشته ام.

باعصای چوبی قهوه ای رنگش  به گلها وسطل زباله اشاره کرد....

شروع شد! دوباره اشاره ها از اون ، وحدس زدن معنی از من که چی

می خواد بگه.

گفتم:استاد راهنمایی کنید. باهمون حالت های غیرقابل پیش بینی خودش

این دفعه گفت: نمی بینی؟ این همه زباله.،.. زباله هایی که تا حریم زیبای این 

گلهای نازنین هم راه پیدا کرده....

گفتم آخ جون،امروز استاد روی خط احساساته.، وفقط گفتم: وچه تاسف باره!

 اونم گفت:درباره اینها بنویس.بنویس که طبق آمار روزانه بیش از700 تن میوه

وسبزی فقط درمیادین میوه وتره بارخراب ودور ریخته میشودوحالا نزدیک 500

تن ضایعات میوه وسبزی وموادغذایی به سطل های زباله خیابانها وجویها و...

ریخته میشود. که اگراین ضایعات ودور ریزها به صورت کود ارگانیک در بیاید

محصولات ارگانیک organic وسالم بدست می آید که دیگر نیازی به کود

شیمیایی برای گل وگیاهان وباغ ها ومزارع این شهرنیست.آنهم کود 

شیمیایی که با استفاده غلط ازآن میوه درشت،اما بی مزه وبی کیفیت

عمل می آید..... و اشاره کرد راه بریم.

راه افتادیم سمت میز شطرنج،پاتوق دوستان.  ازدور آقای مشرقی با 

هیکل درشتش معلوم بود. صورت شسته وحوله دورگردن، داشت میز رو

می چید ویکی دوتا  دوستاشون هم رسیدند. آقای مشرقی هم از وقتی

که همسرش فوت شده ،تنهاست وصبح می آید پارک برای ورزش همگانی،وبعد

صبحانه مفصلی از کوله پشتی در می آورد ومی چیند وچنان با اشتها

می خورد که میشه گفت به  تمام ورزش صبحگاهی یه دهن کجی محسوب می شه.

نزدیک شدیم واستاد با عصا آقای مشرقی رو نشون داد وگفت: اگر

همه در مصرف موادغذایی افراط نکنند ودور ریز کمتری داشته باشند

و  مسئولین هم بازیافت در همه زمینه ها راجدی بگیرند وبه جای

کود وسموم کشاورزی،  روشهای بیولوژیک biologic را هدف خود قرار

دهند، دیگر مشکلی نخواهیم داشت. ...

آقای مشرقی که صدای استاد رو شنید،برگشت وگفت: هه سلام

استاد... چطوری؟ وبعد با اشاره به من، گفت: راستی این جوون هم

دنبالت می گشت... وزد زیر خنده ودوباره گفت: بیایید.سفره چیدم

یک یک! در حدملی! امروز عسل وخامه هم آوردم... وفلاسک بزرگ

وآشنای چای رو گذاشت روی میز ودیگه نگاه نکرد کی به کیه و

شروع به خوردن کرد.

خوب شد اولین مطلب امسالم رو از استاد عیدی گرفتم.حالا می تونم

باخیال راحت برم دنبال کارم،برای هفته بعد هم اکر مطلبی نداشتم،

خوب خدا روزی رسونه،خدا استاد رو حفظ کنه...

صدای استادمنو به خودم آورد.دیدم یه استکان رو برداشته و داخل

وبیرونش رو ورانداز میکنه، میگه: مشرقی تو اصلااین استکانها رو

می شوری؟ اینها چقدر جرم دارند؟ 

مشرقی باخنده گفت: آره بابا،ماهی یه بار میشورم... واز خنده

ریسه رفت. بعد دست کرد داخل کوله پشتی وچندتا لیوان 

یکبار مصرف پلاستیکی درآورد وچون می دونست استاد ازاینها

بدش میاد گرفت جلوی استاد وگفت:بیا در عوضش اینا سفید و

قشنگه ودیگه جرم هم نداره و از خنده ترکید... 

استاد هم هردو دست رو روی عصا گذاشت و چونه اش رو گذاشت

روی دستاش ومشرقی رو نگاه میکرد وآروم بهش گفت: اینقدر با

دهان باز خوردی وخندیدی که نفهمیدی این لقمه آخری رو که

خوردی یه مگس روش بود... و زل زد به مشرقی ولبخندش رو

فیکس کرد.

آقای مشرقی یک دفعه خنده اش قطع شد ومکثی کرد و با

زبونش داخل لپش رو جستجو کرد وباز یه مکث دیگه ویکدفعه عق زد و پاشد و دوید

پای یه درخت وهرچه خورده بود رو تف

کرد...   حالا کمی دندونای استاد از لای لبخندش پیدا بود،

لبخند شیطنت آمیز خاص خودش.

گفتم : راستی راستی یه مگس رو خورد؟

استاد گفت: نه.! یه پره ازاین سرشاخه های چنار بود. چون 

حال گیری کرد،منم کمی حال گیری کردم!.....

به شما گفتم که این استاد ما واقعا استاده.

م.ر.ندیم پور       20-1-93         h12